عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم نهایت لذت روببرين!!! ................................... پسري پول هاي مچاله شدش رو اروم گذاشت جلوي فروشنده و گفت براي روز پدر يک کمربند مي خوام فروشنده:چه جنسي باشه؟ پسر کوچولو:.. فرقي نميکنه فقط دردش کم باشه ............................................. عابری خطاب به پسرک چسب فروش: تمام چسب زخم هایت را هم که بخرم باز نه زخمهای من خوب میشود نه زخمهای تو … ! ! ! ............................................ به سلامتی پدر : پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ، اما بچه اش خجالت میکشه به دوستاش بگه این پدرمه ! پدری که شادی شو با زن و بچش تقسیم میکنه اما غصه شو با سیگار و دود سیگارش . . . پدری که کفِ تموم شهرو جارو میزنه که زن و بچش کف خونه کسی رو جارو نزنن.. بیاییم با هم عهد بندیم از این پس: هر فرد زحمتکشی میبینیم اون رو به عنوان فرشته ای که پشتوانه محکم فرزندانش است, احترام کنیم: این فرشته شاید: یک کارگر ساده باشد یک کارگر شهرداری باشد یک دستفروش باشد یک پرستار باشد و هر چه که هست یک فرشته هست ................................................ خودت را از کسی پس نگیر شاید این تنها چیزیست که او دارد ، وقتی میگویی دوستت دارم اول روی این جمله فکر کن، شاید نوری را روشن کنی که خاموش کردن آن به خاموش کردن او ختم شود... ................................................ .....¨`•-☆•--( “)(“ )-•-☆ _______________,*-:¦:-* ___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-* _0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-* 0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-* 0♥00000000000000♥0,*-:¦:-* _0♥000000000000♥0,*-:¦:-* ___0♥00000000♥0,*-:¦:-* _____0♥000♥0,*-:¦:-* _______0♥0,*-:¦:-* _____0,*-:¦:-* ____*-:¦:-*_____0♥0♥____♥0♥0 __*-:¦:-*____0♥0000♥___♥000♥0 _*-:¦:-*____0♥0000000♥000000♥0 _*-:¦:-*____0♥00000000000000♥0 __*-:¦:-*____0♥000000000000♥0 ____*-:¦:-*____0♥00000000♥0 ______*-:¦:-*_____0♥000♥0 _________*-:¦:-*____0♥0 ______________,*-:¦:-* _______________,*-:¦:-* ___0♥0♥_____♥0♥0,*-:¦:-* _0♥0000♥___♥0000♥0,*-:¦:-* 0♥0000000♥000000♥0,*-:¦:-* 0♥00000000000000♥0,*-:¦:-* _0♥000000000000♥0,*-:¦:-* ___0♥00000000♥0,*-:¦:-* _____0♥000♥0,*-:¦:-* _______0♥0,*-:¦:-* _____0,*-:¦:-* ____*-:¦:-* __*-:¦:-* _*-:¦:-*

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان ترس ازدست دادن تو... و آدرس tanhafffff.loxblog.com/ لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 15
بازدید دیروز : 291
بازدید هفته : 306
بازدید ماه : 318
بازدید کل : 8167
تعداد مطالب : 217
تعداد نظرات : 159
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




.

.

.

.


ابزار وبلاگ | آی پک 4
قالب وردپرس | بک لینک

ابزار نمایش عکس تصادفی

ابزار نمایش عکس تصادفی

ابزار حداكثر رساني صفحه وبلاگ

Untitled Document
دریافت کد خوش آمدگویی

ابزار پرش به بالا

پ

98love.ir

98love.ir

98love.ir

98love.ir

98love.ir

98love.ir

98love.ir

98love.ir

98love.ir

سرویس چت روم
فال روزانه















www.iconha.blogfa.com

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ



ツکد فاویکن عاشقانهツ



ابزار متحرك زیباسازی وبلاگ


کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

کد حرفه ای قفل کردن کامل راست کلیک

قالب وبلاگ | ابزار صلوات شمار

.

آمار مطالب

:: کل مطالب : 217
:: کل نظرات : 159

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 15
:: باردید دیروز : 291
:: بازدید هفته : 306
:: بازدید ماه : 318
:: بازدید سال : 781
:: بازدید کلی : 8167

RSS

Powered By
loxblog.Com

توبه افتادن من درخیابان خندیدی ومن حواسم به چشمان مردم شهربودکه عاشق خنده هایت نشوند...!!!

دوست دارم...
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:20 | بازدید : 52 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

 

نگاهت که می کنم

چیزی مرا از " نداشـتـن " ها جدا می کند

با تـــو که می خـندم

قفل های این روزها باز می شوند

در تـــو كه می میرم

جاودانگی ، ترانه ی مرغان خوشخوان روزگارم می شود

چه خوش اتفاقی ست

بــا تـــو بــودن

عاشقانه که صدایم می کنی

نامم دل انگیــزترین آوای دنیــا را به خود می گیرد

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
قلبم بی تابانه بهانه ی کسی رامی کند که.....
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 14:14 | بازدید : 48 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

 

قلبم بی تابانه بهانه ی کسی را میکند که بار سفر بسته و رفته است.

رفته و چقدر زود از یاد برده که

نگاهی بی صبرانه منتظر نگاه های اوست

که چقدر آغوشی تشنه ی بغل های اوست

و این قلب دیوانه ی من باید رنج بکشد و

صبوری کند.

تا از یاد ببرد صاحبش را.

تا عشقی که سراسر وجودش را به لرزه  می انداخت را فراموش کند.

و فراموش کند که روزی کسی بود

که برایش زندگی بود

.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
******
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:58 | بازدید : 52 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
هیچ زنی را....
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:49 | بازدید : 50 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

ﻫﯿﭻ ﺯﻧﯽ ﺭﺍ ،

ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ

ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﺮﺩﯼ ﺷﻮﺩ !
.
ﺯﻥ ﻫﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻣﯿﺰﻧﻨﺪ.

ﺍﻣﺎ

ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﯽ ، ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻣﺮﺩﺵ ﺭﯾﺸﻪ



ﺑﺪﻭﺍﻧﺪ .

ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﻋﺸﻖ ﻫﺎﯼ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺭﺍ ، ﻫﯿﭻ ﺗﺒﺮﯼ ﻧﻤﯽ

ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ .

ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗﺒﺮ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ، ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﺗﺒﺮ

ﻣﺮﮒ ...

ﺍﻣﺎ ﭼﺮﺍ ...

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ

ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﺸﮑﺎﻧﺪﻥ ﯾﮏ ﺯﻥ ،
.
.
.
فقط "ﺧﯿﺎﻧﺖ " ﺑﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﻭ کافیست


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
یک نفر...
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:47 | بازدید : 45 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

گاهــــی یک نــــفر

بـــا نفــــس هایش

بــــا نگاهــــش

 

بـــا کلامــــش

بـــا وجــــودش

بــــا بودنــش ..

 

بهشتــــی میسازد از این دنـــیا برایــــت

کــــه دیــــگر بدون او،

بهشت واقــــعی را هـــــم نمیخــــواهی !

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
وقتی دلم...
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:44 | بازدید : 60 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

وقتی دلم بهونه بودنتو میگیره.....

 با شنــیدن هر صدایی اشکم درمیاد....

چه بـرسه تـــو صدام کنی....

دلم بهونه میگیره تو آغوشـــت گم بشم.....

و من با چشمایه خیس خودخواهانه آرزو میکنم....

همیشـــه داشـــتنه تـــــــــو رو ......


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
دوستت دارم
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:41 | بازدید : 42 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

 

 

 

تمامِ آن چیزی که درباره‌ی تو در سرم هست،


ده‌ها کتاب می‌شود،


اما تمام چیزی که در دلم هست،


فقط دو کلمه است،


دوستت دارم


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ازخداپرسیدم...
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:36 | بازدید : 54 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )
 از خدا پرسیدم دوست داری بندگانت چه بیاموزند؟ 

 گفت : بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که 

عاشقشان باشد...

 بیاموزند که انسان هایی هستند که آنها را دوست دارند اما 

                 نمیدانند چگونه عشقشان را ابراز کنند... 

 

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عروسک...
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 13:11 | بازدید : 65 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم

 عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل 

گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: “عمه جان…” اما زن با 

بی حوصلگی جواب داد: “جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!”


زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از

 پسرک پرسیدم: “عروسک را برای کی می خواهی بخری؟” با بغض 

گفت: “برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای

 خواهرم ببرد.” پرسیدم: “مگر خواهرت کجاست؟” پسرک جواب داد

 خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا”


پسر ادامه داد: “من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از 

فروشگاه منتظر بماند. “بعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت:

 “این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را

 خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه 

می خورد.”


پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. 

طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشتاسکناس بیرون

 آوردم. از او پرسیدم: “می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید

 کافی باشد!” او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: “فکر نمی کنم

 چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است ”


من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: “این پولها که خیلی زیاد

 است،حتما می توانی عروسک را بخری!”


پسر با شادی گفت: “آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!”


بعد رو به من کرد وگفت: “من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل

 رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا

 برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟”


اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:” بله عزیزم، 

می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.”


چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی

 جمعیت خودم را پنهان کردم.


فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری 

افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: “کامیونی با یک مادر و دختر 

تصادف کرد  دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.”


فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر

 نا گواری به من داد: “زن جوان دیشب از دنیا رفت.”


اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی 

داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی 

گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عشق به بهار
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 12:36 | بازدید : 52 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .

رنگ چشاش آبی بود .

رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…

 

وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم

مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .

دوستش داشتم .

 

لباش همیشه سرخ بود .

مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …

وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد

که اشک توی چشمام جمع میشد.

 

دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .

دیوونم کرده بود .

اونم دیوونه بود .

 

مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .

دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .

می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .

 

اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .

بعد می خندید . می خندید و…

منم اشک تو چشام جمع میشد .

 

صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .

قدش یه کم از من کوتاه تر بود .

وقتی می خواست بوسش کنم ؟

 

چشماشو میبست؟

سرشو بالا می گرفت؟

لباشو غنچه می کرد؟

 

دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .

من نگاش می کردم .

اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .

 

تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ؟

لبامو می ذاشتم روی لبش .

داغ بود .

 

وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .

می سوختم .

همه تنم می سوخت .

 

دوست داشت لباشو گاز بگیرم .

من دلم نمیومد .

اون لبامو گاز می گرفت .

 

چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …

وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ؟

نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .

 

شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .

من هم موهاشو نوازش میکردم .

عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .

 

شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .

دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم؟

لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید؟

 

جاش که قرمز می شد می گفت :

هر وقت دلت برام تنگ شد؟ اینجا رو بوس کن .

منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .

 

تا یک هفته جاش می موند .

معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .

تموم زندگیمون معاشقه بود .

 

نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .

همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد؟

میومد و روی پام میشست .

 

سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .

دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش؟

می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟

 

می گفتم : نه

می گفت : میگه لاو لاو ؟ لاو لاو …

بعد می خندید . می خندید ….

 

منم اشک تو چشام جمع می شد .

اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .

وقتی لخت جلوم وامیستاد ؟ صدای قلبمو می شنیدم .

 

با شیطنت نگام می کرد .

پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .

مثل مجسمه مرمر ونوس .

 

تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .

مثل بچه ها .

قایم می شد ؟ جیغ می زد ؟ می پرید ؟ می خندید …

 

وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .

بعد یهو آروم می شد .

به چشام نگاه می کرد .

 

اصلا حالی به حالیم می کرد .

دیوونه دیوونه …

چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .

 

لباش همیشه شیرین بود .

مثل عسل …

بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .

 

نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .

می خواستم فقط نگاش کنم .

هیچ چیزبرام مهم نبود .

 

فقط اون …

من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .

خودش نمی دونست .

 

نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .

تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .

بهار پژمرد .

 

هیچکس حال منو نمی فهمید .

دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .

یه روز صبح از خواب بیدار شد؟

 

دستموگرفت؟

آروم برد روی قلبش ؟

گفت : می دونی قلبم چی می گه؟

 

بعد چشاشو بست.

تنش سرد بود .

دستمو روی سینه اش فشار دادم .

 

هیچ تپشی نبود .

داد زدم : خدا …

بهارمرده بود .

 

من هیچی نفهمیدم .

ولو شدم رو زمین .

هیچی نفهمیدم .

 

هیچکس نمی فهمه من چی میگم .

هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه؟

هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ؟

 

هنوزم دیوونه ام.

 

؟

خیال نکن که بی خیال از تو و روزگارتم ....

 

؟

به فکرتم....

 

؟

به یادتم

 

؟

زنده به انتظارتم ....

 

؟

؟

تمام زندگیم را دلتنگی پر کرده است...

 

؟

دلتنگی از کسی که دوستش داشتم و عمیق ترین درد ها و رنجهای عالم را در رگهایم جاری

 

کرد !

 

؟

درد هایی که کابوس شبها و حقیقت روزهایم شد? دوری از تو حسرتی عمیق به قلبم آویخت و

پوست تن کودک عشقم را با تاولهای دردناک داغ ستم پوشاند .

 

؟

دلتنگی برای کسی که فرصت اندکی برای خواستنش ? برای داشتنش داشتم.

 

؟

دلتنگی از مرزهایی که دورم کشیدند و مرا وادار کردند به دست خویش از کسانی که

دوستشان دارم کنده شوم .

 

؟

در انسوی مرزها دوست داشتن گناه است ? حق من نیست ? به اتش گناهی که عشق در آن

سهمی داشت مرا بسوزانند .

 

؟

رنجی انچنان زندگی مرا پر کرده است? آنچنان دستهای مرا از پشت بسته است? آنچنان

قدمهای مرا زنجیر کرده است که نفسهایم نیز از میان زنجیر ها به درد عبور می کنند . . .

 

؟

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگینی داشت که برای همه عمر باید آنرا بپردازم ... و من این

تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .

 

؟

همه عمر ؟ داغ تو بر پیشانی و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .

 

؟

تو نمایش زندگی مرا چنان در هم پیچیدی که هرگز از آن بیرون نیایم. . . آنقدر دلتنگ دوریش

هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خویشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستیم را

خوره بی کسی و تنهایی می جود . . .

 

؟

به او نگاه می کنم؟ به او که چون بهشت بر من می پیچد و پروازم می دهد .

 

؟

به او که لبهایش از اندوه من می لرزند .

 

؟

به او که دستهای نیرومندش ؟عشقی که سالها پیش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من می نوشاند . . . . .

 

؟

به او که چشمهایش در عمق سیاهی می خندید و دنیایم را ستاره باران می کرد.

 

؟

به او که باورش کردم و دل به او باختم

 

؟

به او که دلم می خواهد در آغوشش چشمهایم را بر هم بگذارم و هرگز؟ هرگز؟هرگز به روی

دنیا بازشان نکنم .

 

؟

به او که تکه ای از قلب مرا با خود خواهد برد

 

؟

به او که مرزهای سرنوشت ؟ سالها پیش دوریش را از من رقم زده است. سراسر زندگیم را

اندوهی پر کرده است که روزها و ماهها از این سال به سال دیگر آنها را با خود می کشم و

میدانم که زمان؟ شاید زمان ؟ داغ مرا بهبود بخشد ولی هرگز فراموش نخواهم کرد که از

پشت

این دیوار شیشه ای نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .

 

؟

لبهایش لرزش لبهایم را نوشید و دستانش ترس تنم را چید و نفسهایش برگهای رنگین خزان

 

رابه باران عاشقانه بهار سپرد 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
روزی روزگاری....
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 12:30 | بازدید : 63 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

روزی روزگاری دختری به نام nena در استرالیا به همراه مادر (سوفی) ،مادربزرگ وخواهر وبرادر کوچولوش

زندگی می کرد...اون همیشه غمگین بود...همیشه منتظر رویش امید درزندگیش بود...منتظر یه فرشته...یه منجی

 

ننا همیشه از نبود پدرش رنج می برد ...وضع خواهرش جولیا ار اون بدتر بود...آخه همه فکر می کردن اون بچه ی

 

یه رابطه ی نامشروعه.ومادر هم دربرابر تحقیرای دیگران وعلی الخصوص مادربزرگ کمرش خم شده بود اما با این

وجود همیشه از جولیا دفاع می کرد.شب هنگام وقتی ننا از دانشگاه اومده بود به همراه مادرش اشکای خواهر

کوچولوشو پاک کرد و هر سه دستاشونو به سمت آسمون بلند کردن وبا هم این دعارو کردن:خدایا ما میدونیم فرشتمون

یه روزی میاد و زندگیمونو زیبا می کنه...امیدواریم خیلی زود بیاد...الهی آمین

 

در همون لحظه یه جوون پنجره ی اتاقشو که دقیقا روبه روی پنجره ی اتاق جولی بودباز کرد و اونارودید...اون سه

متوجه نشدند که چقدرزود دعاشون مستجاب شد

 

از اون روز نیک وارد زندگیه اونا شد...نیک شده بود مرحم راز سوفی...و کاری کرده بود که همه شیفتش شده

بودن...ازاون روز قیافه ی ننا دیگه عبوس نبود...اون یاد گرفته بود بخنده...و اینو مدیون نیک بود...کم کم عشق نیک

توی دلش جاباز کرد... یه روز ننا تصمیم گرفت درمورد این عشق ب انیک صحبت کنه

 

صبح جیمز که از خیلی پیشترها شیفته ی ننا بود اون رو دید اون می خواست به ننا بگه چقدر دوستش داره و ننا که

نیاز به دردو دل داشت نتونست جلوی خودشو بگیره وهمه چیزو به جیمز گفت... تا اسم نیک اومد گرد غم به

چهره ی جیمز نشست...

 

شب هنگام ننا ... بادسته گلی که جیمز براش گرفته بود به خونه ی نیک رفت...قبل از اینکه بتونه چیزی بگه عکس

نیکو با یه دخترخیلی زیبا که لباس عروس به تن داشت دید...از نیک پرسید این کیه؟؟؟و نیک باحرفاش کاخ

آرزوهای ننا رو روی سرش خراب کرد...نیک گفت:اینو می گی...اوه معذرت می خوام ننا نمی دونم چرا تا به حال

درمورد همسرعزیزم باهات حرفی نزدم ...این جورجیا همسر زیبا و مهربونمه...میدونی ما باهم یه دعوای اساسی

کردیم واون قهر کرد و از نیویورک اومد اینجا...منم بعد یه مدت متوجه شدم بدون اون نمیتونم یه ثانیه دووم بیارم...

اوه ننا اینا چیه ؟؟؟داری گریه می کنی؟؟؟من حرف بدی زدم؟؟؟ننا درحالی که به خودش ناسزا می گفت اونجا رو ترک

کرد...

 

هوا هم مثل ننا بارونی بود...از اون طرف جیمز هم داشت اشک می ریخت و به نیک غبطه می خورد...و ناگهان

نیک در آغوش مادرش شروع کرد به ضجه زدن...

 

ازاون روز نیک سعی کرد به جیمز نزدیک بشه ...اون تمام کارا و چیزایی که ننا دوست داشتو به جیمز گفت.

چندهفته بعد ننا احساس کرد عشق واقعیشو پیداکرده...جیمز ازاینکه تونسته بود دل ننارو بدست بیاره هر روز

هزاران بار از نیک تشکر می کرد.و همیشه برای اون و همسرش آرزوی خوشبختی می کرد.جیمز دلو به دریا زد

و از ننا خواستگاری کرد...اما ننا همواره دچار شک و تردید بود...اینبار بازم نیک بود که به داد جیمز رسید و ننارو

توجیه کرد که باید به ندای قلبش گوش بده : برای گفتن دوستت دارم همیشه وقت نداری پس بهش بگو اونقدر دوستش

داری که بتونی باهاش زندگیه جدیدی رو شروع کنی...شاید دیگه فردایی نباشه!!!همون روز یه نامه از پدرننا رسید ...و

سوفی با مادربزرگ یه دعوای اساسی به خاطر جولیا کرد...مادربزرگ علت تمام بدبختی هارو وجود نحس جولیا

میدونست چون یه بچه ی نامشروع بود...ومادر از جولیا که درآغوشش اشک می ریخت دفاع می کرد...بازم سرو

کله ی فرشته پیداشد...و مادربزرگو باگفتن واقعیت متعجب کرد: درست10سال پیش سوفی متوجه شد پسرتو رابطه ی

نامشروعی داشته...وبدتر از اون بچه ای هم ازاین رابطه داره...پسربزدل توبا کمال وقاحت این بچه رو به این زن

سپرد...زنی که سالها تحقیرش کردی... پسرت ازهمون روز ناپدید شد...میدونی چرا؟؟؟چون نمیتونست تو چشمای

این زن نگاه کنه.واین زن توی این سالها داشت تاوان گناه پسر تورو میداد.این هم نامه ی پسرت ...اگه حرفامو قبول

نداری بخونش...مادربزرگ شوکه شده بود.

 

ننا شب هنگام به کلیسا رفت وباکمال تعجب جیمزرو دید بایک حلقه...

 

چندهفته بعد وقتی ننا وجیمز درحال خرید بودن همسر نیکو برای اولین باردیدن...اما...بایک مرد ناشناس.اونها شروع

به صحبت باهم کردند .وقتی حرف نیک شد مرد گفت:اوه نیک ...قدر سلامتیمونو باید بدونیم...اصلا دوست ندارم جای

نیک باشم ...میدونید که 3 روزه بستریه؟؟؟همسرمن دکتر معالجش هست.خیلی حالش وخیمه...اون قلب دیگه براش

قلب نمیشه...دکترا ازش قطع امیدکردن...

 

ننا و جیمز خشکشون زده بود...توی بیمارستان نیک درحالی که اشک می ریخت به مادرش می گفت:چطوری

می تونستم بااین قلب بیمار...بااین عمر کوتاهم زندگیشو نابود کنم...اون تموم دنیای من بود...نمیتونستم خراب شدن

دنیامو ببینم...جیمز اونو خیلی دوست داره حتی شاید بیشترازمن...همین که خوشبخته برای من کافیه...

ننا وجیمز وارد شدن...نیک تنها تونست اینو بگه:call ho naa ho(شایددیگه فردایی نباشه)

 

اون حقیقتا یک فرشته بود.

 

 بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
این بار....
یک شنبه 4 خرداد 1393 ساعت 12:11 | بازدید : 61 | نوشته ‌شده به دست Tanha | ( نظرات )

اینبار با عطر دلفریب سیب. راستش فکرکنم همه داستان دزد و سیب و باغبون رو شنیده باشید .اما من برای یا اوری ابتدا شعر حمید مصدق و جواب فروغ و بعد از اون جواب جواد نوروزی رو براتون می نویسم بعد هم جوابیه خودم رو براتون نوشتم که اصلا داستان سیب چیه و از کجاست و دزد واقعی کیست که امیدوارم خوشتون بیاد. 

شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که همه خوندن یا شنیدن :

 تو به من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلود به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

و تو رفتي و هنوز،

سالهاست كه در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت

 

 

بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

 

من به تو خنديدم

چون كه مي دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي

پدرم از پي تو تند دويد

و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه

پدر پير من است

من به تو خنديدم

تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو ليك

لرزه انداخت به دستان من و

سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك

دل من گفت: برو

چون نمي خواست به خاطر بسپارد

گريه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست كه در ذهن من آرام آرام

حيرت و بغض تو تكرار كنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان غرق در اين پندارم

كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

 

 

و از اونا جالب تر جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده

که خیلی جالبه بخونید :

 

دخترک خندید و

پسرک ماتش برد !

که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده

باغبان از پی او تند دوید

به خیالش می خواست،

حرمت باغچه و دختر کم سالش را

از پسر پس گیرد !

غضب آلود به او غیظی کرد !

این وسط من بودم،

سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم

من که پیغمبر عشقی معصوم،

بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق

و لب و دندان ِ

تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم

و به خاک افتادم

چون رسولی ناکام !

هر دو را بغض ربود...

دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:

" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "

پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:

" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "

سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !

عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !

جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،

همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:

این جدایی به خدا، رابطه با سیب نداشت

و اینهم جوابی که من به همه اونها دادم که البته جواب به اونها نیست در واقع اصل روایت سیبه که اگر مشتاق بودین کل داستان رو در قالب شعر براتون می زارم تو وب قصه جالبیه و حال پاسخ بنده :

 

 

همه اینجا خندان یا که نه حیرانند

که در این بین چه کس می دزدد

 سیب های باغ را

پسرک یا دختر

راستش باور من این شده است

سیبی نیست

دزدی نیست

یا که نه سیبی هست

دزدی هست

لیک باید

چند گامی به عقب تر برگشت

دزد قصه خود سیب است نه آن

دخترک یا که پسر

روزگاری پسر قصه ما

کنج زیبای بهشت

محو در باغ خدا بود

باغبان قصه که خدا بود نه آن پیر پدر

پسرک را کمی آزرده و یا تنها دید

قصه این شد که او

دختری مه سیما، حوا نام ، به پسر داد


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0